از شبی که با فیلیپ گورویچ دیدار کردیم، حدود یک هفته میگذرد. تا کنون چندین بار یادداشتهایی را که از صحبتهای آن شب او تهیه کرده بودم، مرور کرده ام و با هر مرور کردن، حس میکنم تاریخی در برابر نگاههای خود
م مرور میشود. فیلیپ از تجربهای در رواندا صحبت میکرد، اما سرگذشت انسان در هر جایی باشد، شباهتهایی دارد که گویی مثل هم تکرار میشوند. بازخوانی تجربههای انسان از یک مقطع تا مقعطی دیگر، و از یک نسل تا نسلی دیگر، باعث میشود که عبرتها و آگاهیهای حاصل از این تجارب، سیلان پیدا کنند و برای همه قابل استفاده شوند.
***
دیدار با شخصیتهایی که از لحاظ فکری اثرگذاری دارند، همیشه با نوعی الهامبخشی همراه است. در همچون دیدارها نمیشود به همهی جنبههای شخصیت فرد پی ببریم. شاید ضرورتی هم به این کار نباشد. این دیدارها را بهتر است از نوع تصادفی حساب کنیم که میتوانند اتفاق نیفتند و یا میتوانند به گونهای اتفاق بیفتند که تأثیری دگرگونه داشته باشند.
فیلیپ گورویچ سخنانش را از نکتهی ظریفی آغاز کرد. فکر میکنم همین آغاز، روال بحث را به جایی کشاند که همهی حرفهای بعدی او را تحت تأثیر قرار داد. شاید هم انتخاب این نکته برای آغاز جزء برنامهی حساب شدهی او بوده است. او گفت: من تاریخ را با رمان خواندم و گذر زمان را در گامهایی تعقیب کردم که قهرمانان رمانها بر میداشتند. از «بینوایان» یاد کرد که او را با انقلاب فرانسه آشنا ساخته است. از پیرمرد و دریا، از گوژپشت نتردام، از خوشههای خشم، از اسپارتاکوس، از مادر، از جنگ و صلح، از قمارباز، ....
حرفهای فیلیپ مرا هم به یاد رمانخواندنهای دوران کودکی و نوجوانیام انداخت. حس او را در خواندن و بهرهگرفتن از رمان، ترجمهی حس خودم میدانستم. رمان، تاریخ را آنگونه بیان نمیکند که شما بتوانید به آن استناد کنید. به هیچ اشارهی تاریخی رمان نمیتوان به عنوان دلیلی برای تحلیل تاریخ و واقعههای تاریخی توسل جست. اما رمان ما را با ریشههای پنهان واقعیتها آشنا میسازد و ما میتوانیم پردهی واقعیتها را کنار بزنیم و در پشت پردهی واقعیتها با رازهایی آشنا شویم که واقعیتها را شکل میبخشند. رمان از تاریخ برای ما نمیگوید، ما را به تاریخ میبرد و گام به گام حادثهها بازآفرینی میکند. ما در رمان، از زمان خود بیرون میشویم و به گذشته میرویم. ما در رمان سخن و حکایتی را نمیشنویم، بلکه همپا با آن حرکت میکنیم. رمان مرزها را میشکند و زمان را از تقویم بیرون میکند و در یک خط قرار میدهد... این برداشتهای فیلیپ از رمان همان نکتههایی را میگفت که رگههای اشتیاق بعدی او به کشف رازهای واقعیت را نیز قابل درک میساخت.
فیلیپ گفت: با رمان سوالهای زیادی در ذهنم جوانه زد. این سوالها مرا به ژورنالیسم کشاند. ژورنالیسم نیز هیچگاه برای من واقعهنگاری نبود. خبر مهم بود، اما پشت خبر مهمتر از خود خبر بود. ژورنالیسم مرا میبرد تا چهرههای درونی ماجرا را از نزدیک نگاه کنم. صحبت کردن با کسانی که در خلق حادثه نقش داشته اند همیشه برایم جذاب و هیجانانگیز بوده است. ژورنالیسم برایم گفت که قضاوت در مورد هیچ امر اجتماعی ساده و آسان نیست. ژورنالیسم برایم نشان داد که چگونه انسانها در خلق حوادث همیشه در موقفی حقبهجانب مینشینند و این حقبهجانب بودن قضاوت در مورد حادثههایی را که آنان خلق کرده اند چقدر دشوار میسازد. ژورنالیسم برای من خلق مکرر سوال بوده و جستجوی پاسخ به این سوال. با ژورنالیسم گاهی شمارهی قدمهای خود را هم گرفته ام تا از خود بپرسم که رسیدن به حقیقت یک ماجرا به چند گام ضرورت دارد و با هر گامی که بر میداریم چند گام دیگر در برابر مان گشوده میشود.
***
فیلیپ گفت: من در زندگی ژورنالیستیک خود با حادثههای زیادی درگیر بوده ام. اما رواندا تکانهی دیگری بود. به طور رسمی اعلام شد که در ظرف کمتر از صد روز بیشتر از هشت صد هزار انسان به قتل رسیدند. اصلاً قابل تصور نبود. جمعیت رواندا هیچگاهی از مرز ده میلیون فراتر نرفته است. یعنی یک دهم جمعیت کشور... به طور اوسط روزانه هشت هزار نفر! قابل باور نبود که انسان به این مرحله کشانده شود. من بعدها وقتی در مورد حادثهی رواندا تحقیق و جستجو داشتم، با واقعیتهای تکاندهندهتری آشنا شدم. کسی که قرار بود سندی را برایم ترجمه کند، چند هفته در کار خود تعلل کرد. وقتی اصرار کردم، روزی آمد و گفت: میدانی که این سند چیست؟ گفتم: بلی. سند اعتراف یک قاتل است و من از روی آن عکسبرداری کرده ام و تو باید آن را ترجمه کنی تا بدانم که او چه گفته است؟ گفت: این سند اعتراف کسی است که من او را میشناسم و او همان کسی است که همهی اعضای خانوادهام را به قتل رسانده است. این قتل عام، در سال 1994 نبوده، در سال 1999 بود. درست پنج سال بعد از آغاز نسلکشی. یعنی قتل عام تا سال 2000 میلادی نیز دوام داشته است! از اینجا دانستم که موج کشتار، تنها آغازش سال 1994 بود. ادامهی دایرههایی که از این موج سر میزد، هزاران خانوادهی دیگر را به کام مرگ فجیع فرو برده بود.
***
فیلیپ در افشای رسواییهای زندان ابوغریب نیز نقش عمدهای داشت. خودش میگوید که واکنش امریکاییها در برابر ماجرای ابوغریب با آنچه او از رواندا حکایت کرد، یکسان نبود. افشاگریهای ابوغریب، به هیچ صورت مزاج سیاستمداران کشور را راضی نساخت. آنها حس میکردند که اینجا حسابی دارند که خود شان باید تصفیه کنند. من در داستان ابوغریب، موقعیت دشوار یک ژورنالیست را با کسی که تعلقات میهنی خاصی دارد، درک میکردم و با خود میگفتم: اوه، خدای من، ژورنالیست بودن چقدر سخت است!
فیلیپ میگوید که ماجرای ابوغریب، این سوال را در ذهنم بزرگ ساخت که ما چرا به عراق رفته ایم و پیام این رفتن خود را برای مردمی که برخیهای شان صادقانه به حرفهای مان باور دارند، چگونه منتقل میکنیم؟ حس میکردم رهبران ما به نام ما کارهایی میکنند که اگر واقعاً به آن آگاه شویم، احساس خوشایندی نمییابیم. این رهبران منتخب مایند، اما چرا نباید از آنها حساب بگیریم و چرا نباید از آنها به طور آشکار بپرسیم که دارند چه کاری انجام میدهند که قادر به افشا کردن آن برای ما نیستند.
سوالهایی که در ماجرای ابوغریب برای فیلیپ مطرح شد، نطفههای خود را در حادثهی رواندا در ذهن او کاشته بود. او در واقع، نقش رهبران کشور خود را با نقشی که رهبران هوتو در رواندا بازی کرده بودند، همردیف میدانست، با اینکه مسئولیتهای هر کدام در حوزههای جداگانه مطرح بود.
فیلیپ گورویچ برای اولین بار یک سال پس از آغاز نسلکشی رواندا به این کشور سفر کرد. خودش میگوید که در ابتدا رفتم تا تغییر در رواندا را ببینم. من از ماجرا خبر داشتم، اما حس نمیکردم که این خبر بتواند همهی حرفها را برای من بازگو کند. رواندا مرا در خود فرو برد و روزنهی دیگری از تحقیق و جستجو در مورد ماهیت انسان را برایم باز کرد. برای اولین بار بود که از هیأت یک محقق جستجوگر برای پیدا کردن افرادی خاص به عنوان مسئول نسلکشی هولناک دوران خود، به هیأت فردی تبدیل شدم که ماهیت پیچیدهی انسان را مطالعه میکند و تلاش میکند که گره اصلی در پشت ابهاماتی را بشناسد که انسان در چهرهی خود پنهان دارد.
فیلیپ میگوید: چهرهی رهبران رواندا آمیزهای از یک تناقض برای من است: اینها را مسیح خطاب کنم یا شیطان؟ آنجا قضاوت یکسان نیست. دیدگاه غربی ما همه چیز را از عینک کلیشهای حقوق بشری نگاه میکند. این مفهوم را خود ما هنوز هم به خوبی باز نکرده ایم. وقتی ماجرای ابوغریب افشا شد و یا وقتی داستانهای هولناک از افغانستان به مطبوعات کشانده شد و یا قبلتر از آن، وقتی خبرهای ویتنام به دنیا پخش شد، سوالهای حقوق بشری ما بیپاسخ ماندند. به همین دلیل، من برای اولین بار با عینک حقوق بشری نتوانستم ماجرای رواندا را درست اندازهگیری کنم. این سخن اندکی سنگینی دارد و درک آن دشوار است. معمولاً در قضاوتهای عاجل میگوییم که قاتل قاتل است و قتل عملی ضد حقوق بشری است. این حکم را خیلی سریع صادر میکنیم. اما دشواری کار اینجاست که نمیتوانیم از این مرحله فراتر برویم. در رواندا، آنکه را جمعی قاتل حساب میکنند و صد دلیل قناعتبخش برای آن دارند، جمعی دیگر به عنوان مسیح میشناسند و آنها هم، دلایلی برای خود دارند که ادعای شان را تقویت میکند.
فیلیپ میگوید: در رواندا متوجه شدم که ما اغلب با قضاوتهای پیشینی که در ذهن خود داریم واقعیتها را تحلیل میکنیم. ما ارزشهایی را برای خود داریم که پایه و اساس قضاوتهای ما قرار میگیرند. اما واقعیتها تنها در زمینهها و شرایط خاص خود قابل درک و اندازهگیری اند. واقعیتها انتزاعی و مجرد نیستند تا به طور انتزاعی و مجرد قابل فهم باشند. ما این معیار را در تمام قضاوتهای خود رعایت نمیکنیم. تنها وقتی که مسأله با خود ما ارتباط داشته باشد، این معیار را به کار میبریم.
فیلیپ از ابراهام لینکلن به عنوان یک مثال یاد کرد: ابراهام لینکلن، بدون شک انسانیترین چهرهی تاریخ امریکاست. او را برای جنگی که به آزادی بردگان منجر شد ستایش میکنند. اما این حرف نیز از او نقل شده است که میگفت: رهبران بزرگ دارای آرمانهای بزرگ اند. او وقتی به قدرت رسید، فرمان جنگی را صادر کرد که در آن انسانهای بیشماری کشته شدند. شاید هولناکترین کشتار در تاریخ دنیا، همان کشتارهایی باشد که در جریان جنگهای داخلی امریکا اتفاق افتاد. فیلیپ گفت: همیشه از خود میپرسم که معیار حقوق بشری ما در این قضاوت کجا میشود؟ ابراهام لینکلن، پس از جنگهای داخلی، آمد و فضای تازهای را باز کرد: عبور از انتقام، رسیدن به سازش و همزیستیای که ما را در کنار هم قابل تحمل سازد. همهی امریکاییان رنجهای ابراهام لینکلن را درک میکردند، اما این اقدام او را ستودند. حد اقل امروز کسی نیست که این اقدام را ستایش نکند.
فیلیپ میگوید که من همین مقایسه را با رهبران رواندا پس از قتل عام هولناک آن کشور انجام دادم و اسم آنان را کنار اسم ابراهام لینکلن گذاشتم. ناگهان فریاد برآمد که این مقایسه درست نیست. برخی مرا مسخره کردند و با لحن توهینآمیز پرسیدند که چطور جرأت کرده ام ابراهام لینکلن را تا موقعیت رهبران رواندا بکشانم. برای من لحظهای جالب و آموزنده بود. گفتم: اگر از منظر حقوق بشری نگاه کنیم، ابراهام لینکلن به همان اندازه محکوم میشود که رهبران رواندا. اما تحلیل ما وقتی به ابراهام لینکلن میرسد او را در زمینه و بستر واقعیتهای زمانش قرار میدهد و عملش را قابل توجیه میداند، اما وقتی به دیگران برسد، مفهوم حقوق بشر به عنوان یک کلیشهی انتزاعی روی ذهن ما مینشیند و درک هر واقعیتی را برای ما دشوار میسازد.
***
فیلیپ از ذکر ماجرایی که در مقایسهی ابراهام لینکلن و رهبران رواندا شاهد شده بود، میخواست درک خودش از واقعیت پیچیدهی نسلکشی رواندا را بیان کند. او گفت: قتلعامهای اجتماعی شاید برای آغاز خود منتظر یک فرمان یا فتوا باشند، اما از آن مرحلهی آغاز که گذشتند، دیگر کسی منتظر کسی نمینشیند. در قتلعامهای اجتماعی از نوع آنچه در رواندا اتفاق افتاد، در واقع تاریخ دوباره زنده میشود و به شکل پنهان در چهره و سیمای هر فرد ظاهر میشود. در رواندا رییس ارتش نبود که فرمان مرگ صادر کند و سربازان دستورهای او را اجرا کنند. آنجا یک انفجار باورنکردنی بود. همه کس به جان همه کس افتاده بود و کسی در کشتن درنگ نمیکرد. آیا این کشتار تنها به خاطر فتوایی بود که از مقام بالا صادر شده بود؟
فیلیپ میگوید: در رواندا، قتل در سطوح پایین جامعه اتفاق افتاد: داکتر و انجنیر و معلم و همسایه و حقوقدان و فعال حقوق بشری و حتی همسران به میدان نسل کشی وارد شدند. انسان حرمت خود را از دست داده بود و قتل برای کسی کراهت نداشت. اینجا حادثهای بود که ریشههایش در عمق یک تاریخ نهفته بود. تاریخ برای شما حس دیگری خلق میکند. تاریخ از نکتههایی سخن میگوید که غیرقابل بخشش اند. وقتی با قتل بیرحمانهای از نوع رواندا مواجه میشوید باید درنگ کنید و از خود بپرسید که چرا؟... اینجا محکوم کردن عملی ساده است، اما به همان سادگی قابل اعتنا هم نیست.
معمای ذهنی فیلیپ در نسلکشی رواندا، تفکیک چهرهی قربانی و قاتل بود. در رواندا تفکیک این دو چهره ناممکن جلوه میکرد. بعدها وقتی دادگاههای محلی گاچاچا ایجاد شد تا به جنایتهای رواندا رسیدگی شود، افراد با میل خود میآمدند و لب به اعترافات هولناک باز میکردند. این اعترافات از نهایت صمیمیت و سادگی اجرا میشد. کسی آنها را وادار نمیکرد. تنها گفته شده بود که آنچه اتفاق افتاد، جنایت بود و هیچ کسی به عنوان فرد در آن مقصر نیست. افراد بروند و بگویند که چه کرده اند و از بازماندگان قربانیان بخواهند که آنها را ببخشند.
فیلیپ میگوید که همین نکتهی ساده، رازهای پشت پردهی قتل عام رواندا را نیز بازگو میکند: افراد به همین سادگی که امروز حاضر میشوند اعتراف کنند روزی به همان سادگی مرتکب هولناکترین قتل عام بشری شده بودند. فیلیپ، حتی جادوی رادیو را که چگونه توانست مردم هوتو را به جان مردم توتسی بیندازد یاد کرد. مردم به رادیو اعتماد دارند و نوعی احترام به سخنانی قایل اند که از رادیو پخش میشود. همین اعتماد و احترام مردم نسبت به رادیو بود که وقتی شنیدند رییس جمهور شان توسط توتسیها به قتل رسیده و وقتی رادیو با صدای جادویی خود به آنان فرمان میداد که وارد عمل شوند، هیچ کسی دریغ و درنگ روا نداشت. فیلیپ میگوید که در رواندا شما پیچیدگی جنایتی را نمیبینید که در اکثر کشورهای متمدن امروز وجود دارد. آنجا معصومیت و جنایت با هم آمیخته میشوند، معصومترین انسان جانیترین انسان است و جانیترین انسان معصومترین انسان.
***
فیلیپ نقش سیاست را نیز در پیچیدگی قتل عام رواندا برجسته میکند. او میگوید رد پای نسلکشی رواندا تا زمان استعمار بلژیک کشانده میشود. اولین بار بلژیکیها بودند که جامعهی بدوی و سادهای را با مرزبندی خودساختهی هوتو و توتسی از هم جدا کردند. زمان اندکی نبود. سالها، یکی پیهم، این جداسازی بر روان مردم سایه انداخت. برای مدتی هیچ کسی از این جداسازی چیزی نمیدانست. تبعیض و تحقیر نژادی، تحت نام توتسی و هوتو، ریشه در همان امتیازات اندکی داشت که استعمار بلژیک برای عدهای در برابر دیگری قایل شده بود. بعدها، بلژیکیها رفتند و پای فرانسویها و امریکاییها در ماجرا دخیل شد. مرزبندی از میان نرفت. برعکس، به عاملی برای پرسش از گذشته نیز تبدیل شد. وقتی شما به رواندا میرفتید، هیچ تفاوت برجستهای میان دو هوتو یا دو توتسی یا هوتو و توتسی نمییافتید. چیزی نبود که واقعاً یکی آن را امتیاز حساب کند و دیگری از آن امتیاز محروم باشد. فقر مال مشترک همه بود. اما سیاست اینجا هم نقش خود را بازی میکرد و عدهای حس میکردند که در بستر همین جامعهی فقیر جایی برای جولانهای سیاسی خود دارند.
فیلیپ گفت: وقتی به جامعهای مثل رواندا برخورد میکنید از قلب مردم نپرسید، از آنچه انجام میدهند بپرسید. مردم در قلب خود چیزی دارند که شاید هیچگاهی مجال نمییابند آن را تبارز بخشند. آنها اغلب شکار عمل خود اند. عمل برای آنها قابل درک است و خود شان نیز تنها در عمل خود قابل درک اند. حکومت همان مرجعی است که عملهای مردم را جهت میدهد و مردم را از طریق عمل آنها به هم وصل میکند. فیلیپ میگوید: این نکته را شما از وضعیت کنونی رواندا میتوانید درک کنید. آنجا به خانوادههای عجیبی برخورد میکنید: یک هوتویی رفته و در دادگاه گاچاچا اعتراف کرده و اکنون آمده در آشپزخانهی توتسی کار میکند و برای او غذا آماده میکند و خانهاش را پاککاری میکند تا به این وسیله بگوید که از عمل خود پشیمان است. اما میدانید که همین فرد در دادگاه چه اعترافی کرده است؟ ... او تمام اعضای این خانواده را با چاقوی بلند ذبح کرده است و یا همه را به طور یکجایی داخل گودال انداخته است و یا همه را در اتاقی انداخته و آتش زده است.
فیلیپ با خانوادههایی برخورد کرده است که قاتلان شان را پیش انداخته و همه جا میگردند که حد اقل نشان دهند که جسد یا استخوانهای قربانیان را کجا انداخته اند. قاتلان با حالت عادی و معصومانه، پیشاپیش آنها حرکت میکنند و گویی که گمشدهای را میپالند! فیلیپ وقتی به اینجا رسید، مثل آنکه سوالی گلویش را فشار میدهد، با لحن محکم پرسید: اینجا چیست؟ .... بالاخره، شما در اینجا چه حکمی دارید و چه قضاوتی میکنید؟
***
فیلیپ داستان رواندا را از منظری دیگر نیز نگاه میکند: مردم همیشه پراگماتیست اند. آنها به جنبههای عملی هر چیزی نگاه میکنند. کار سیاست این است که این عمل را برای مردم نشان میدهد و یا آنها را در دریافت و انجام این عمل رهنمایی و رهبری میکند. وقتی سیاست در رواندا از بهرهبرداری سیاسی از احساسات مردم دست کشید، مردم به خود شان واگذار شدند و مردم راهحلهای خود را با همان معیارهای زندگی عملی خود پیدا کردند: ما ناگزیریم زندگی کنیم! فیلیپ با کسانی برخورد کرده بود که میپرسیدند: وقتی اینها اعتراف میکنند و خود شان میدانند که کار بد کرده اند و حاضر اند برای جبران آن هر مجازاتی را قبول کنند، دیگر ما چه کاری داریم با آنها انجام دهیم؟ ... آیا انتقام و عمل بالمثل راه خوبی است؟.... من کسی را دیدم که خیلی ساده پرسید: اگر من او را همانگونه بکشم که پدر و مادرم را کشت، آیا میتوانم پدر و مادرم را زنده کنم؟
فیلیپ نقش روشنفکران و آگاهان جامعه را نیز در حادثهی رواندا به خوبی درک کرده است. این حادثه به حدی تکاندهنده و شوکهآور بود که هیچ کسی تا زمانهای زیاد از تکانههای آن به خود نیامد. نظامیها خود شان شوکه شدند و وحشت کردند، سیاستمداران وحشت کردند، روشنفکران و آگاهان نیز وحشت کردند. باورنکردنی بود که یک بار چنان چیزی اتفاق بیفتد که با هیچ شوخیای در تاریخ بشر نمیشد برای آن تفسیر و توجیه پیدا کرد: روزانه هشت هزار انسان، صد روز، جمعاً هشت صد هزار انسان!
مردم عادی همیشه زندگی کردن را در اولویت ترجیحات خود دارند. گاهی روشنفکران و آگاهان و سیاستمداران جامعه این خصیصهی طبیعی در زندگی مردم را در جهت مثبت و نیکو استفاده میکنند و گاهی در جهت منفی و بد. روشنفکران و آگاهان گاهی مردم را از راهحلهای عملی که برای زندگی خود دارند باز میدارند و آنها را به جاهایی میکشانند که خود شان نمیخواهند. روشنفکران و آگاهان جامعه با مردم پیوندی حلقهوار دارند. یک نفر به چند حلقه وصل است و هر حلقه به نوبهی خود به چند حلقهای دیگر وصل است. تأثیرگذاری هم به همین گونه صورت میگیرد. مسئولیت دشوار روشنفکران و آگاهانی که در حلقهی مرکزیتر قرار میگیرند این است که هیچگاهی کاری نکنند که جریان رابطه و عمل مردم در سطوح پایین به انحراف بیفتد. فیلیپ میگوید که گاهی همین حلقهی مرکزی است که کار مردم را پیچیدهتر میسازد.
***
فیلیپ از عدالت نیز سخن میگوید: به عقیدهی او، عدالت حقوقی در چوکات قانون چیزی است و عدالت در زندگی و رابطههای واقعی مردم چیزی دیگر. وقتی به قاضی مراجعه میکنید از هیچ چیزی حاضر نیست گذشت کند. او این کار خود را عین اجرای عدالت میداند. اما وقتی به میان مردم میروید عدالت مفهوم عینیتر و ملموستر پیدا میکند. سازشکاری و فراموشکاری نیز در رابطههای مردم به معنای عدالت است. مردم وقتی حاضر نمیشوند مجازات سنگینی را اجرا کنند، فکر میکنند به عدالت رفتار کرده اند. در رواندا من با کسان زیادی مواجه شدم که وقتی میپرسیدم راهحل تان برای عبور از این بحران چیست، میگفتند: ما باید یاد بگیریم که زندگی کنیم. چقدر آدمها را باید بکشیم؟... اگر قرار باشد به شمارهی هر قربانی یک قاتل را اعدام کنیم، کسی در رواندا باقی نمیماند... چقدر را باید به زندان بیندازیم؟ ... مصرف اینها در زندان باید از کجا گرفته شود؟ ... چقدر را باید از کشور دور بیندازیم؟ ... کیست که اینها را در کشور خود جای دهد؟.... فیلیپ این سوالها را به عنوان درک دیگر خود از تصویر پیچیدهی رواندا بیان میکرد.
دور تکراری قتل و انتقام و عقده و نفرت، نسلهای جامعه را یکی پشت هم شکار میکند. شما وقتی کسی را به انتقام میکشید، حسی را به فرزندان و نسلهای بعدی او منتقل کرده اید که باید او هم در پی انتقام باشد. اگر مجال هم پیدا نکند که دست به انتقام بزند، مطمین باشید که با شما داخل رابطهی دوستانه و سالمی نمیشود که از آن بتوانید به سمت خوشبختی مشترک حرکت کنید. راه حل رواندا، راه حل خیلی جالبی بود: قاتل را نکشید، از قاتل انتقام نگیرید، اما قاتل را توجیه هم نکنید و برایش مقام و منزلت هم ندهید. فیلیپ گفت: در اکثر جاها وقتی مردم صدای انتقام و مجازات بلند میکنند تنها به این دلیل نیست که خود شان تشنهی انتقام و مجازات اند، بلکه به این دلیل هم هست که قاتلان با پررویی میآیند و مقام و منزلت مییابند و بر قربانیان و بازماندگان قربانیان خود طعنه میفروشند.
***
راه حل چیست؟ چگونه میشود به معنای واقعی جامعههایی را که گرفتار کینه و نفرتهای نژادی و اتنیکی اند، به جامعهی مدنی و دموکراتیک عبور داد؟ ... فیلیپ راه حل آن را در احترام رأی و حقوق فردی میداند. مفهوم فردیت برای او معنای زیادی دارد. شما اکثریت و اقلیتهای دموکراتیک را نمیتوانید به نژاد و اتنی خاصی نسبت دهید. شما سیاست هوتویی و توتسیایی ندارید. شما اقتصاد هوتویی و توتسیایی ندارید. راه حل این است که کسی بیاید و بگوید که از چه راهی برای نان و غذا و سرپناه هوتویی و توتسیایی چاره مییابد.
فیلیپ میگوید: هیچ چیزی برای عبور از بحرانهایی که به جنگ و فاجعههای اتنیکی و مذهبی و امثال آن منجر میشود، ضروریتر و مهمتر از دموکراسی نیست. او گفت: کشورهایی را دیده ام که روشنفکران شان میگویند ما از لحاظ فرهنگ و ساختارهای اجتماعی و زمینههای اقتصادی آمادهی پذیرش دموکراسی نیستیم. این حرف درستی نیست. دموکراسی همان راهی است که شما را کمک میکند که از فرهنگ و مناسبات و شرایط نامساعد عبور کنید. کشورهایی که در گذشته توانسته اند با حکومتها و ساختارهای غیردموکراتیک به رفاه و خوشبختی برسند مال تاریخ اند. نمونههای آن حکومتها را نمیشود در زمان حال انتقال داد و بهانهای برای تداوم دیکتاتوری و استبداد ساخت.
استفادهی رهبران رواندا از مشورههای متخصصان خارجی نیز تجربهی جالبی بود. آنها از کشورهای خارجی خواستند که پیش از کمکهای اقتصادی، متخصصان خویش را بفرستند که این حکومت را در رسیدگی به مشکلات و دشواریهای اداری و حکومتی آن کمک کنند. این مشاوران در اتخاذ سیاستهای سالم توسط رهبران رواندا نقش مهمی بازی کردند.
فیلیپ میگوید: عدالت همان سازشی است که مردم در زندگی واقعی خود به آن میرسند. وقتی به این دریافت مردم احترام صورت گیرد و حکومت مطابق به این دریافت مردم، کوشش کند زمینههای رفاه و آسایش و امنیت آنان را فراهم سازد، دموکراسی نیز تأمین شده است. تجربهی رواندا تجربهی سنگین و پرهزینهای است. هر کشوری که در وضعیتی مشابه با رواندا قرار داشته باشد، میتواند از آن نکتههای زیادی را بیاموزد.
آنانی که قربانیان اصلی فاجعه اند، بیش از همه به فضای امن و آرام ضرورت دارند. دامن زدن به کینهها و نفرتهای نژادی در جوامعی که همهی مردم آن قربانی جنگهای نژادی و اتنیکی اند، زمان فاجعه را بیشتر میسازد. این سخن فیلیپ، پایان روایت او از رواندا بود.