ساعت هشت و 30 صبح بود ، با شهر بانو سادات و زهرا سادات نشستي داشتيم . شهربانو مثل هميش با سوال هاي خود مرا وادار به سُفسته گويي ميكند.
شهربانو : من قبلآ برنامه ريزي كرده بودم ، تو خيلي تنبل هستي ، من با تو تنبل ها چي كار كنم و با تنبل هاي ديگر به هيج عنوان كار نخواهم كرد ، بگو كه برنامه ريزي كنيم كه در پنج ماه ديگر چي كنيم؟
به خنده گفتم ، معذرت ، اميد وارم كه همه تنبلي هايم را تلافي كنم.
هردو خنيديديم، برنامه ها ريخته بر آمديم تا به ديدن سگ جنگي بريم كه روز هاي جمعه در شهرك اميد سبزبا سگ هاي مارشال فهيم و چند قومندان ها ديگر تماشاگه خاص و عام ميشود.
شهربانو دوست داشت ببيند كه مردان افغان از سگ هاي جنگي چگونه استفاده ميكنند ، شايد هم خشونت كه مردان افغان نسبت به زنده جانها دارند باعث شده بود كه بانو به آن فكر كند و حتي ببيند.
در مسير راه از كوته سنگي تا پل سرخ روي موضوعات مختلف چون حضور محسن مخملباف و فيلمهاي كه خانواده مخملباف در افغانستان ساخته اند پرداختيم . هردو به اين نتيجه رسيده ايم كه حضور مخملباف شگفت انگيز بوده در عرصه آموزش سينما در افغانستان ، اما كجا كشوري و مردمي كه حضور اين مرد را بپذيرد و ارج گذارد!
شهربانو ميپرسد كه آيا سميرا فيلمسازاست يا اينكه پدر فيلمسازش اورا جلوه داد ه؟
من با تاكيد گفتم اگر فيلمسازي مثل مخملباف درخانواده نبود ، ابدآ سميرا فيلمسازي اينگونه مشهور نبود.
دست آورد خانواده بر ميگرده به اصل ( همان حضور قوي و متحد محسن مخملباف طي چند دهه توليد و پخش آثار مخملبافي ها) .
اينگو نه بحث ها ، تا رسيديم سر كوچه نمايشگاه دايمي عكس چشم سوم.
از موتر پايان شديم ، آنطرفي مهدي ظفري يكي از بچه هاي فيلمساز" آتليه واران " لنِگگ زده ايستاد است وپريشان به نظر ميرسيد.
سلام
مهدي بدون جواب به سوال ، گفت بچيش استاد سيفغن بلانشيد كشته شد.
بدون مكث با وجود اينكه از حمله خبر داشتيم ، گفتم ديوانه گي نكو ، شوخي از خود حد دارد!
نه من جدي هستم ، او هم در همان مهمانخانه بود كه امروز صبح حمله شده ، و من با سفارت فرانسه تماس گرفته ام ، انها تاييد كرده اند كه سفغن استاد بچه هاي واران كشته شده است.
هردوپاهايم سست شد ، ميديدم شهربانو وضعش بدتر از من بود، گفتم بريم چشم سوم بعد صحبت ميكنيم.
داخل چشم سوم شديم ، رضا يمك طبق معمول با كمپيوتر گمِ بازي ميكرد و موسيقي ميشنيد.
رضا ساحل و يك دوستش با هم در حال گفتگو بودند ، ناچاب از رضا يمك پرسيدم كه ميداني موضوع چيست؟
رضا يمك: بلي ، فقط خبر شدم اما ببينيم كه چي ميشود. جواب كوتا و بشدت متعجب كننده.
احساس ميكردم همه با ما شوخي ميكنند.
تلفونم را ورداشتم به "دوني سينت ماري" مشاور بخش فرهنگي سفارت فرانسه زنگ زدم كه آيا او ميداند كه استاد من در چي حال ، كجا ست؟
او با همان برخورد خارجي گكي خود گفت ، در مورد او هيچ صحبت كرده نمي تاند، بس!
تلفونم را قطع كرد.
هنوزكم كم احساس ميكنم كسي را از دست داده ايم.
دوباره شماره ديگيري را تماس ميگيرم ، خانم ريتا سكسه – توسا مسوول بخش فرهنگي سفارت آلمان " گويته انستتيوت" كه يكي از حمايت كننده هاي پروژه مستند سازي واران در افغانستان است ،جواب ميدهد.
ريتا: شما كي هستيد ؟
بصير: من بصير سيرت هستم ، يكي از اعضاي آتليه واران.
ريتا: اووه بصير ، چي حال داريد ، مه متانُم به شما كمك كنم؟
بصير: ميخواستم بفهمم كه آيا از استاد سفغن خبر داريد كه در كجاست ، ما به تشويش هستيم كه او از حمله امروزي كه در شهر كابل اتفاق افتاده، اسيب نديده باشد؟
ريتا: من نمي فهمم كه در كجا هست ، امروز رخصتي است و من خودم در مهمانخانه هستيم ، نميدانم چي اتفاق افتاده "هنوز بي خبر از جريان" فقط ميدانم ، ديروز جلسه اي باهم داشتيم – همين.
معذرت خواستم تلفونم را قطع كردم ، من با شهر بانو باهم برآمديم تا از شفاخانه هاي كابل احوال بگيريم ، آرزو داشتيم كه زخمي شده نه اينكه مرده باشد.
در بين تكسي شهربانو به زمري بشري تماس گرفت جواب منفي داده شد ، دوباره به سخنگوي وزارت دفاع تماس گرفتيم ، جواب آنها نيز مثل نخود سياه نامعلوم بود.
سر به شفاخانه چهارصد بستر اردو ميزنيم ، ار دروازه فقط يك مان را اجازه دادند ، شهر بانو را نگذاشتم برود و خودم داخل شفاخانه چهار صد بستر شدم ، همه به من نگاه ميكردند ، مستقيم در بحش سرد خانه كه اجساد را انتقال داده بودندرفتم.
در يك از اطاق ها جسد ها را انداخته اند، همه سوخته بودند ، دانه دانه ديدم شناخته نمي شد ، لباس و كفش كه ديروزي استادم راكه در پاه داشت او را ميديدم ، استاد من نبود ، كسانيكه در آنجاه بودند نه نفر به شدت سوخته بودند ، كسي پاهايش بود بدنش نبود ، كسي سرش بود تنش نبود.
يك كس را بخوبي شناختم ، مسوول بخش فرهنگي سفارت هند كه چندي قبل در مهماني سفارت هند دعوت بودم و عكس هاي اورا با سفير هند يكجا گرفته بودم ، او به شدت سوخته بود اما صورت اش سالم مانده بود ، حتي لبخند اش هويدا بود.
از سرد خانه برآمدم ، تا به اطاق هاي عاجل كه زخمي ها در انجا منتقل شده بروم ببنيم كه .
در هر اطاق چند زخمي بستر ، تحت مداوا بودند، اكثريت آنها از وضع صحي خوبي برخوردار بودند ، در بين زخمي ها چند افغان هم ديده ميشد.
همه اطاق ها را گشتم ، استاد من در بين زخمي ها هم نبود ، از يكي از داكترا پرسيدم كه به جز از اين شفاخانه ، كشته ها و زخمي ها در كدام شفاخانه ديگر هم هست؟
داكتري به من گفت كه بيشترين كشته ها و زخمي ها در ايمرجنسي شهر نو انتقال داده شده اند.
زود از شفاخانه بر آمدم ، شهر بانو اشك در چشمانش حلقه زده منتظر من استاد است .
شهربانو: بگو كه سفغن زنده است!
به جوابش گفتم ، در بين كشته شده ها و زخمي هاي اين شفاخانه نيست. نميدانم كه در كجاست؟
فورآ به تكسي سوار شديم ، به شفاخانه ايمر جنسي شهر نو آمديم.
دهن دروازه ليست زخمي وكشته شده ها را به ما نشان داد ، در بين آنهمه استاد ما نيست.!
به اين فكر شديم كه در وقت حمله ، او در مهمانخانه نبوده و شايد هم بعد از حمله فرار كرده باشد!
دو باره به چشم سوم برميگشتيم ، در مسير راه به مهدي ظفري زنگ زديم ، كه واقيعيت چيست؟ چرا ما نتوانستيم استاد سفغن را ببينيم؟
مهدي: از سفارت به من گفتند كه جسد فرانسوي را به شفاخانه نظامي ميدان هوايي انتقال داده اند و تاييد شده كه استاد ديگر زنده نيست.
مطمّين شديم كه همين راست است ودر نهايت اين اتفاق ما اعضاي آتليه واران كابل را يتيم ساخت ، اميد ما به نااميدي تبديل شد و هنوز اين سوال مرا اذيت ميكند : كه چرا ما فيلم مسازيم؟
سفغن بلانشيد پدر ما بود ، او در واقع يكي از بنيان گذاران سينما حقيقت فرانسه بود ، دست آورد هاي چند سال بچه هاي واران نتيجه زحمات اين مرد بزرگ ، تكرار نشدني در تاريخ سنماي مستند يعني سينما حقيقت افغاني بود. جوانان ما در چند دوره آموزشي كه از سال 2006 تا 2009 ادامه داشت و قرار بود دردو ماه ديگر دور جديد و جدي تري را آغاز گر باشيم ، آموزش هاي لازم كارگرداني ، فلمبرداري و تدوين را فراگرفته بودند .
در 3 سال گذشته حدود بيست و هفت فيلم مستند در تاريخ واران كابل ساخته شده و در جشنواره هاي مهم دنيا به نمايش گذاشته شده بودند.
او مردي مهربان بود و با صداقت تمام براي تدريس ما كار ميكرد و هر زماني مشوره هاي لازم را با بچه هاي واران ميكرد .
در واقع احساس ميكنم با نبود يك پدر معنوي نصف وجودم ،دست خوش حوادث كوركورانه ي سياست هاي غلط ، بيجا و بي پايان امپرياليزم كه به همكاري متحجرترين آدم هاي روي زمين صورت ميگيرد به بازي گرفته شده ايم.
هنوزبه اين باور ام كه ما را به خاك سياه مينشانند ، توقع دارم براي پايان اين ماجرا تو هموطن حضور خود را بيازمايي. تا روزي ارزش هاي انساني ما توسط هيج نا انساني پايمال نشود.
۲ نظر:
متاثر شدم ،
I'm curious to find out what blog platform you have been working with? I'm experiencing some small security issues with my latest site and I would like to find something more safeguarded.
Do you have any suggestions?
My website ... free estimate for appliance repair Riverview
ارسال یک نظر